بعدظهر جمعه!

 

بازم بعدظهر یک روز جمعه!

آنقدر سست و بی حالی که حوصله ی هیچ کاری نداری ! کتابتو بر می داری چند خطی

می خونی . اما نه انگار درسم نمی شه خوند!

از شهر خواب آلود صدای رخوت و تنبلی به گوش می رسه!

یک قیافه ی جدی به خودت می گیری و میری سروقت سازت .نور دو تا شمعی که روشن

کردی؛ از دو طرف صورتتو نوازش می کنه.

گاه از میان نوای موسقی دشمنای کوچولویی در قالب خاطرات ناخوانده سر بلند می کنند.

دست از نواختن بر می داری . چه سکوتی حالا صدای سوختن شمع رو میتونی بشنوی!

دشمنای کوچولو همچون غبار برگ های شناور در باد در اتاق  به سمت راهروی تاریک؛

پشت کمد و جالباسی پرواز می کنند.

میری کناره پنجره دو تا زانوهاتو بغل می کنی.

پرستو ها رو می بینی که تو آسمون پرواز می کنند. جیک جیک ریزشون بی شباهت

به سایش قطعات شیشه نیست! با خودت فکر می کنی فردا یک روز آفتابی خواهد بود

چرا که پرستو ها خیلی اوج گرفتند.به حال پرستو ها غبطه می خوری!

خورشید در پس افق ناپدید می شود و غباری زرین بر فراز شهر معلق می ماند

و تو هنوز در تاریک روشنی غروب خیره شدی!

چشم براهی ؛ چشم براه چیزی که خودتم نمی دونی!!!!!!!!

ساز شکسته!

نمی دانم رهگذر که بود ! وقتی ازش خواستم وبلاگش را ببینم گفت:

ساعتی پیش با تمام خاطراتم حذفش کردم. ساز شکسته ای بود که از دستم افتاد

شکست و من نیز گم شدم! برایم دعا کنید . می خواهم امشب که می خوابم بیدار نشوم!

این ها کلماتی بود که گفت و رفت و مرا در دنیایی از اندیشه و سوالات بی جواب باقی گذاشت.

خدایا چطور می توانم اینگونه دعا کنم؟

چطور می توان تصور کرد کسی که بر چهره ی زندگی مانند تبسمی می درخشید امروز

جز یک قطره اشک و ناکامی در دیده ی فنا و زوال چیزی نباشد؟

آیا طبیعت بما این حق را داده که هر وقت هوس کردیم زندگی را تمام کنیم و

جمعی را به ماتم و مصیبت اندازیم؟

چگونه می توانم برایت دعا کنم که از خنده ی آسمان بهار؛گریه ی ابر های خزان؛

حرارت عاشقانه ی آفتاب زمستان و امواج عاج گون مهتاب های خنک تابستان بدور باشی؟

چگونه می توانم این گونه دعا کنم که آخرین پرده ی تراژدی زندگیت افتاده شود و تو در

آغوش ظلمت زده ی نیستی پنهان شوی؟

کاش می توانستم  تو را که در وسط دریای متلاطم یاس و ناکامی دچار   طوفان

مهیب و بی رحم ؛شده ای تنها و تنها لحظه ای به خود آرم!

ولی مگر به قلب های مایوس که تلخی و ناکامی زندگی آن ها را لبریز کرده است

می شود گفت زنده بمانند!

کدام افسانه باقی است برای ما که زلالی مهتاب را هنوز قصه می دانیم؟

نزدیک کدام دریا آدمی از غصه ها دور می ماند؟

کنار کدام ستاره کودکی های سر گشته را بیابیم؟

باران کدام فصل بوی عشق های ناشناخته دارد؟

آوای کدام پرنده لحظه ای رنگ زندگیست؟

دریغ که زمزمه رو به پایان است و ما هیچ آوایی را نمی شنویم!

 

( تقدیم به ساز شکسته ای که کسی  صدایش را نشنید)

خوابش نمی برد. گویی سپیده هم خیال آمدن نداشت. خروس ها همچنان بی صدا مانده بودند.

دهانش خشک و داغ شده بود.موهایش از بس که در تقلای خواب بر بالش مالیده بود

ژولیده و پریشان بر صورتش فرو ریخته بودند.نمی توانست بخوابد.

خواب چشمانش را خالی گذاشته بود.

گذشته ها را به خاطر آورد.موج های خاطره یکی پس از دیگری می آمدند؛ زیر و رو می شدند

می شکستند؛محو می شدند و دوباره ظاهر می شدند.

تردید سراسر وجودش را فرا گرفت .از جا برخاست؛ شتابان نامه های سابق را درآورد

گویی تازه به دستش رسیده بود.یکایک را گشود. عطر آن را بویید؛ شروع به خواندن کرد

پرده ی نازکی از اشک جلوی چشمانش را گرفت.

توهم عشقی تازه و فزاینده وجودش را در بر گرفت.

چه زیبا بود  رهایی از منطق زمان

چه زیبا بود رها شدن در فضای ذهن و خیال!

 

ا 

 

hejrat.jpg

جدا از حلقه ی کوچ پرنده با چشمی در برکه بال می زد.

اکنون نشسته بر شاخه ای در غوغای پریشان بارانی که از بالهایش فرو می چکد.

او می داند آسمان وقتی آبی می شود که پرواز کند.......

کا بوس نیمه شب

Moon Signs
 
 
با کابوس نیمه شب از بیابانی گذشتم که نهال کوچکش
 
دیگر چشم به هیچ آفتابی نداشت.
 
به سرزمینی رسیدم که بام سبز رویایش فرو ریخته
 
و عشق بر خاکستر روزهای دور خفته بود.
 
مجنون چنگ می نواخت و آوایی بر نمی آمد.
 
پنجره ها شکسته و شیونی بر چهره ی مهتاب نشسته بود.
 
بهار خاموش؛خرمن گل های سوخته را به رود می سپرد.
 
و رود با گلویی تاریک تمامی اندوه جهان را می سرود.
 
 

ردپا

 
footprints snow
 
در بامدادی برفی به یادت می افتم
 
مانند رویای برفی رفتی و ردپایت را در دلم جا گذاشتی.
 
از آن زمان هزار و یک شب می گذرد . اما هنوز طنین صدایت را می شنوم.
 
هر روز از پنجره به کوچه ی تنهایی سرک می کشم.
 
و هر شب دست در دست ستاره می گذارم و در آسمان به دنبالت می گردم.
 

نمی دانم

.

نمی دانم چرا گل ها رنگ و آب جوانی را از دست داده اند.

حالا دیگر حتی درختان هم از ریختن برگ و بار زندگی به خود می لرزند.

غروب گرفته است و غم انگیز

دیگر از خطوط طلایی و نشاط بخش کنار افق خبری نیست

آن نقطه های سرخ و لکه های بنفش بر چهره ی شفق؛ مانند جرقه هایی در دودی غلیظ است.

نمی دانم اگر شاخه گلی نباشد و پرواز غمناک مرغابی در غروب؛

اگر دیگر ترانه ی شب های بارانی را نخوانی

چگونه سایه ام را بیابم؟

نمی دانم وقتی نیستی گریه آوای کیست...............

در پائیزی که باد؛ برگ درخت های خاموش را به رود می سپرد

تا به تما شای دریا برد؛چشم بهار بر صخره ی پائیز آرام می گریست.

کدام ستاره را به همدلی بخوانم که در این نیمه شب های پائیزی

آسمان از نجوای عشق تهی است.از پنجره ای فریاد می کشم.

شب کنار پنجره ناله ای سر می دهد و می گریزد.

در صبحدمی زیبا چشمانم را می گشایم تا آغاز شکوفه ی بادام و بهار را نظاره کنم.

Rose