شب ها یست که باد سر می گذارد توی خانه و زوزه می کشد.نعره ی اسب خسته از پشت 

 کوه های فاصله تمام فضا را احاطه می کند.به ساعت که می نگرم عقربه های ترک خورده اش بر

 کوک چشمانم می ایستد. و من در ازدحام این دقایق که نفس هایم اسیر مانده از خواهش

دلتنگی ها می میرم ..اینجا ساعت دغدغه ی عبور است....

می خواهم چشمانم را ببندم..اما انگار چیزی شبیه بارانی سیاه از توالی آوازم به زمین می افتد.!

نظرات 4 + ارسال نظر
سارا شنبه 25 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 09:42 ق.ظ http://www.afsos.blogsky.com

تو را گم کرده ام امروز
و حالا لحظه های من
گرفتار سکوتی سرد و سنگینند
و چشمانم

نمی دانی چه غمگینند
چراغ روشن شب بود
برایم چشمهای تو
نمی دانم چه خواهد شد
پرازدلشوره ام
بی تاب و دلگیرم
کجا ماندی ؟
که من بی تو هزار بار در هر
لحظه می میرم

marua شنبه 25 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 09:51 ق.ظ http://kindness.blogsky.com

سلام به توگرامی
واقعا چرا اینقدراین روزگارهمه رو به نوعی گرفتارخودش کرده
وهرکلمه ونوشته ایی بوی غریبی داره ازدلتنگی وفراغ وفاصله
امیدوارم که توامسال این ورق برگرده وبسان خوب برای همه باشه.

cratin سه‌شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 05:38 ق.ظ http://komeilamm.parsiblog.com/

زندگی کوتاهتر از آن است که به خصومت بگذرد و قلب ها گرامی تر از آنند که بشکنند آنچه از روزگار به دست می آید با خنده نمی ماند و آنچه از دست برود با گریه جبران نمی شود فردا خورشید طلوع خواهد کرد حتی اگر ما نباشیم

رویا .......پاییزانه دوشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 02:14 ب.ظ http://paeezane.blogfa.com

ممنون از حضورتون
تاخیر منو ببخشید


بسیار زیبا نوشتید
و از صنعتهای ادبی خوبی استفاده کردید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد