زمانی چشم گستره ی رویایی بود که تنهایی را نمی شناخت

در خواب کدام خاطره به یغما رفته ایم...

مانده ایم در پس کوچه هایی که راه به دریایی ندارد.

در همان خیابان هایی که مهتاب را در پلاسی کهنه پیچیدند

در همان سرزمینی که مردمانش را با چشمانی سوخته و هزار ساز شکسته

در دستانی از غروب رویا آویخته اند..

نه دلتنگی رنگ غروبی آشنا دارد؛ نه بر شادی آفتابی ساده می تابد

در این آفاق گمنام تنها نجوای غربت آدمیست که به گوش می رسد.

ترنم باران

 فصلی دیگر است . سبزه ها روییده اند و باران شروع به باریدن می کند.

بدون چتر روی خاک باران خورده  قدم می زنی.  بوی رطوبت برگ های خیس

سرمستت می کند و حس میکنی همراه آن ها تو هم شسته می شوی

 روحت پر از حجم زلال این روز بارانی می شود

پرنده در نگاهت به اوج می رسد و رنگ ها درونت نقاشی می شوند

سبز ؛ سرخ ؛ نارنجی ؛ زرد......

سپیده ی صبح

پنجره رو باز کردم؛ افق نگاهم رو به جاده های دور بخشیدم

و برای عبور از شهر خاکستری به ملاقات خورشید رفتم

خورشیدی  که حالا داشت تو شرقی ترین نگاه خانه ی من متولد می شد

نمیدونم چطور میشه توصیف کرد

چیزی از جنس نور بود .نوری که از طلوع محبت به دل نشست

صافی اشکی که رو گونه ام لغزید .؛ رقت یک آه

و آزادی دقیقه ای که خودم را فراموش کردم.

پستو

در پستو ی ظریف ترین  زاویه ی وجود؛ نگاه دریایی آرام است که در روز آسمان را نجوا می کند

قلب زمینی است که در آن عاشق می شویم و دست سپیداری ست که نور را می جوید

 آنجا؛ جایی ست که می توان با آن برای رسیدن به پرواز

در پیله ای از خواب ابریشم؛پیراهنی همرنگ پروانه بافت.

کاش می شد...

کاش می شد عطر باران را چشید.خط سبزی از رخ صحرا کشید

کاش می شد باغ را بیدار دید .چشم نرگس را سحر هوشیار دید

کاش می شد باز همراه بهار

از پرستو گفت

از اوج خیال

کاش می شد....

 

امشب هم آسمان مهتابی است. اما هیچ کس نمی داند

باز همان شبی است که آدمی در انتهای آوارگی ها می گرید

و با آفتابی دیگر در سرزمینی بی خاطره از یاد می رود.

 

نمی دونم چقدر گذشته بود وقتی چشمامو باز کردم دیدم انگار توی دنیای دیگه هستم

آنقدر زیبا بود که می خواستم تمام اون تصاویرو تو ذهنم حک کنم

هر لحظه جلوی چشام منظره های غریبی گشوده می شد و هر  ثانیه رنگ جدیدی میگرفت.

مثل یک مار تو دامنه ی کوه ها و دره ها در مقابل گل ها ؛ پیچ بر می داشت  و حس

می کردم منم همراه با اون ها  به پیش می روم

وقتی رسیدم به دریا؛ بی اختیار رفتم به سمتش انگار نیرویی با تمام وجود منو  می کشید

راه رفتن روی ماسه ها ی گرم و روشن ...

حس کردم تمام وجودم پر از حرارت شده ؛ وجودی که خیلی وقته  سرد شده بود

احساس می کردم دارم سبک می شم ...نشستم و نگاش کردم چقدر زیبا بود

وقتی آب به ساحل می دوید و کرانه را می لیسید ؛ وقتی نوار های باریک روی ساحل

می غلتیدند و جویبار های کوچکی از خود بجای می گذاشتند...

باورم نمی شد ؛ این من بودم ؟ کسی که همراه با دریا با هر دم و بازدم نفس می کشید!

حس بودن سرشارم کرده بود حسی که هیچ وقت درکش نکرده بودم...

موسیقی شیرین و آرامش مبهوتم کرده بود ..انگار دریا رو برای بار اول می دیدم

رفتم جلو پاهامو زدم به آب یک دفعه یک موج اومد و غافلگیرم کرد . ولی مهم نبود

تماس آب اونقدر برام شادی بخش و ابدی بود که هیچ برام مهم نبود حتی حالا که سرما خوردم

اون روز تا شب کنارش نشستم و غروب آفتابو دیدم خورشیدی که به زیر آب میرفت

رنگ های آسمون درست مثل یک بوم نقاشی باهات حرف میزدند

دلم برای این رنگ ها تنگ شده بود ..دلم برای....

 

بهار

گردونه ی زمان چرخید.عقربه های ساعت به دنبال هم دویدند؛

ساعت یک بار دیگر نواخته شد .زمین لباس سبز گلدار خود را به تن کرد

و آسمان نونوار شدن زمین را جشن گرفت ؛ابرها را به پایکوبی دعوت کرد

و رقص باران را به جوانه های نورسته عیدی داد.

حال زمان آن رسیده که پنجره ها را باز کنیم

روحمان را به دستان لطیف گل های باغ بسپاریم و همراه با بهار نفس بکشیم

رنگ های زیبای زندگی را با پلکهایمان روی شیشه نقاشی کنیم

و خود را مانند شاخه های چنار نرم و لطیف به دست باد بسپاریم

و مانند شکوفه ها ی بهار به دیگران ترنم زندگی بخشیم.