استحاله

شاید دارم خواب می بینم وقتی کسی باور نمی کند.اما مگر این زن می گذارد.می گوید :دیگه وقت خواب عزیزم

بعد آرام روی تخت می نشیند.حالم را بهم می زند.با این که خیلی وقت است برایم آمپول نمی زند اما همیشه بوی الکل می دهد.

(بگو آ) دهنش را باز می کند و زبانش که بیرون می افتد خنده ام می گیرد.می خندم.قرص را روی زبانم می گذارد ولیوان را توی دهنم

خالی می کند .دلم می خواهد همه را روی سپیدی لباسش برگردانم اما همه را قورت می دهم.(آفرین الان دیگه خوابت می بره)

عکست را از روی پا تختی بر می دارد و روی سینه ام می گذارد.عکس را تو آورده ای سپرده ای به پذیرش تا قبل از خواب روی سینه ام

بگذارند.گفته ای آدم باید لمس کند تا باورش بشود. اما من باور نمی کنم .دروغ می گویند آخر تو مرده ای!.خودم دیدم بی حرکت روی

تخت افتاده ای انگار کسی خفه ات کرده باشد.من نکشتمت شاید کار آن زن بود!اما به هر حال مرده ای خیلی وقت است.!

زن لبخند می زند مثل همیشه می گوید سعی کن بخوابی عزیزم!بعد چراغ را خاموش می کند و میان سپیدی لباسش توی تاریکی

گم می شود.

...

نگاهم می کند .(امروز حالت چطوره؟) بعد لب هایش را روی پیشانی ام می گذارد و نرم می بوسدم.همیشه هم آرام میان سپیدی

لباس هایش لبخند می زند.می گوید : آن بیرون هوا سرد است تو که سردت نیست!؟

می گوید ( داستان جدید را خوانده ای؟ قصه ی مردی که عاشق پرستار زنش شده است .)

می گوید : (بگو آ )شاید داستانش را برایت خواندم  اما حالا باید بخوابی عزیزم.

وقتی می گوید عزیزم دلم می خواهد خفه اش کنم.دیگر دارد خسته ام می کند سرم گیج می رود نمی دانم باید چه کار کنم تا باورش

بشود.

...

توی نور آبی فرو رفته ای ؛ آرام و سبک و زن همان طور خیره به سقف نگاه می کند.دستم را روی صورتت می گذارم.بار ها گفته ای

تنها وقتی لمس می کنی باورت می شود.دستم را روی صورتت می کشم اما احساس نمی کنی و زن بی حرکت به سقف نگاه می کند

دستم را تا زیر گلویت پایین می کشم .احساس نمی کنی.فشار می دهم شاید احساس کنی. بیشتر فشار می دهم اما تکان نمی خوری

صورتت سیاه شده و زن بی حرکت به سقف خیره مانده است. آرام در را می بندم نور آبی همراه آژیر آمبولانس توی اتاق خواب می خزد و

پشت در جمع می شود.

روی کاناپه می نشینم .عکست را روی سینه ام می گذارم و چشم هایم را می بندم.خسته ام باید بخوابم....

به رنگ باران و آهن

می گفتی:مرگ ؛سکوت؛تنهایی

چنانکه عشق ؛ زندگی

واژگانی از تصاویر زودگذر ما

و باد هر صبح آرام وزیدن گرفت

و زمان به رنگ باران و آهن

بر فراز سنگ ها گذر کرد.

برفراز وزوز نامفهوم ما نفرین شدگان.

حقیقت همچنان دور است.

به من بگو ای انسان شقه شده بر صلیب

و تو با دستانی برآماسیده از خون

چگونه پاسخ خواهم گفت به آنان که می پرسند؟

اکنون؛اکنون:پیش از آن که سکوتی دیگر به دیدگان بنشیند

پیش از آن که بادی دیگر برخیزد و زنگاری دیگر شکوفا شود.

                                                                             (Salvatore Quasimodo)

دلتنگی

دستمال دلتنگی در باد تکان می خورد

سیب با بوی انگشتانم به خاک می افتد

میبینی! اینجا چشمانی از تو دورم

خیالی و آواییست

پرنده ی دست آموز نفرینی هم بال گشوده و می گذرد

کجایی که آسمان را به من نشان دهی..

دلم از این همه ابر گرفته است...

 

پ ن: چقدر زود گذشت درست یک سال از درست کردن این وبلاگ میگذره..

 شیمای عزیز ..هیلا جان ..سهیک گرامی ...ساز شکسته نازنینم و...(تمامی همراهان و دوستای عزیزم)

دوستتان دارم بی بهانه