...

من آن یکی نبود و تو

همیشه هست و نیست تمام قصه های من

که این چنین سکوت مهر و موم گشته ی مرا

به یک اشاره از ظرافت صبور دست خود

هزار پاره می کنی...

تو از فراز پله های رو به نور می رسی به داد لحظه های من

سپیده ی غریب پشت پیکرت

تو را چه دور و دست نارسیدنی تر از همیشه می کند

نگاه من به پای تو یکی ...دو تا...سه تا که شد

دگر نفس نمی زنم

برای لحظه ای فقط

درست در کنار شانه های من

ولی بسوی دیگری

تو می روی... .و می روی...

 

پ.ن:می خواهم یک مدت ننویسم..ذهنم خیلی آشفته ست