دو قدم مانده تا روشنی صبح ؛ولی در مغزم خیابان هایی  است که درد می کند

سوت و کور کوچه هایش پرسه های گوشه نشینیم را جارو می کند

همان کوچه هایی که شتاب کوله پشتی و بی قراری های شانه هایم را از من گرفت.

به ساعت مچیم  که می نگرم ساییده شدن یادها را نشانم می دهد.

بغض گلویم را چنگ می زند. می خواهم نگهش دارم ..نمی دانم شاید هنوز هم فکر می کنم روزی بزرگ می شوم

اما این بار شکستم می دهد رها می شود. و دریچه ی خاموش صدایم را  آرام می گشاید

جهان با گریه ام خیالی دیگر است!

خواب

 شب چه در سر داری  کاینچنین خواب مرا افسون می کنی

 شب چه می خواهی ز من؟   آسوده ام بگذار تو

 صبح فردا زندگی رنگی دگر خواهد گرفت. جوی شادی هم مسیرش منحرف باید شود

 یا که شاید آبشار عشق ریزد بر سرم . خاک خوشبختی نهالی پرورد.

 شاخه های لطف گل باید دهد .تا بهار زندگی روشن شود.

 عقربک هم تاب تابیدن ندارد اینچنین

 شب برو آسوده باش و صبح فردا را ببین

 آفتاب از کنج شب دامن کشید.   رنگ تارکی رمید.   صبح فردا هم رسید.

 آن شب منحوس با راز بزرگش مرده بود.

 دگر اما....

 آه....باز هم خوابم برده بود.

 

 

یادگاری

در کنار تکیده هایی از نیم بند چند خاطره

در کنار سایه ی دیوار شکسته و از یاد رفته

تنها مانده ای ...شاید باید این قصه را برای سایه ای در گذر خواند

دست هایت بر سینه ی زمین نوازش را خواب می بیند

چشمانت بر قصه ی انتظار مهتاب جا مانده اند

ولی هنوز چیزی درون سینه ات است که تپیدن را به یادگارش تجربه می کند

پنجره می گشایم به جانب ابر دلم می بارد

دست می سایم به رنگ رویا ؛دور می مانم

به سوی تو می آیم ؛ناشناس باز می گردم

امروز هم به رویایی پیوست که در راهی طولانی و مهتابی دور گم کردم.

گذر

می گذری از  کوچه های پاییزی ؛همان پس کوچه های دلتنگی

خش خش برگ های امید؛سکوت دل را می شکند

و تو تنها پاییز سرگشته را در خورجین کوچکت می گذاری و با خود می بری

اما کاش میدانستی ؛  وقتی می روی  این گردباد بیقراری است که در کوچه می پیچد و زندگی را بر قلب بیقرار سپیدار تاب می دهد!

 

ستاره

نگاه سرگردانم تمامی آسمان را می نگرد

یادت هست آسمان دلم چقدر ستاره داشت؟

دیگر ستاره با من نیست تا زمزمه ی خیالت را بنگرم

اکنون که خوابی نیست بگذار بگویم از تمامی شب های جهان تنهاترم.......