چه سرد است روز زمین و شب های ماه

وقتی که اسب خاموش به تنهایی می رود و مهتاب بر خاکستر دلم آرام می گرید

نقش واژگون پرستوی مانوس در آسمانم...

 و جوانه ی گلدان که صدایی دیگر را می شنود...

لرزش چهره ی ویرانم در شیشه های شکسته ..و  لبخندهای محبوس که همچنان  در آسمان بال می زنند

شاید زمانی تو باز این حکایت را خواهی خواند

درست از سمت گریه ای که مرا ویران کرد.!

 

در آفتاب کوچ

دلت را در غنچه ی گل بگذار

تا بر صحرا نشانی از غربت نباشد.

خاکستری

وقتی می خوانم

صدای هیچکس در انتهای نوایم نیست

هیچ پرنده ای در آوایم بال نمی زند

تو که نیمی از تنت را خواب جادویی قصه ها فرا گرفته است و در دستت فال روزهای سیاه من....

گفتی و از خاطر بردم که  بهار سهم من نیست

وقتی می خوانم

صدایم خاکستری ست