شب ها یست که باد سر می گذارد توی خانه و زوزه می کشد.نعره ی اسب خسته از پشت 

 کوه های فاصله تمام فضا را احاطه می کند.به ساعت که می نگرم عقربه های ترک خورده اش بر

 کوک چشمانم می ایستد. و من در ازدحام این دقایق که نفس هایم اسیر مانده از خواهش

دلتنگی ها می میرم ..اینجا ساعت دغدغه ی عبور است....

می خواهم چشمانم را ببندم..اما انگار چیزی شبیه بارانی سیاه از توالی آوازم به زمین می افتد.!

هم آغوشی کوه را چه سهل انگاشتیم

با اولین نشانه های بلوغ.

و چه سهل رهایش کردیم

در اوج بلوغ.

و چه گزاف بود!

ما هنوز آرزوهای خود را در طفلی نامشروع کنکاش می کنیم.!

نفس در سینه ام حبس است

هوس در یک قفس...

کودکی در کوچه باز هم نی سواری می کند

من کجا جا مانده ام؟

در این دلواپسی؛سردرگمی؛گم گشتگی در خود

چگونه می توان فهمید؟

چگونه می توان احساس کرد؟

شکلات

تو یک کپی هستی از تمام شکلات هایی که تا  به حال خورده ام...