..!

عقربه های ترک خورده ی ساعت بر کوک چشمانم می ایستد

نفس هایم در زیر ازدحام این دقایق به شماره می افتد

دستهایم را ناگهان گم می کنم . صدایم را نمی شنوم ؛ فریاد می زنم ؛می گریزم

هنوز نمی دانم بر کدام خاک زاده شدم ... کجا می میرم....!

چهار انگشتی

خانه ی ما قبرستان است .صدای زنده ها نمی آید فقط صدای چیزهایی ست که یا مرده اند و یا در خانه ی ما نیستند.تلوزیون ؛جیرجیر در؛

تیک تیک ساعت...فقط زیر زمین مانده بود که دنبالش نگشته باشم مشتی عکس پاره شده را پیدا کردم و دیگر هیچ..در تمام عکس ها

دختری با لباس و توری سپید تکرار می شدو با پنج انگشت از آخرین فلاش دوربین خدافظی می کرد ؛مرد دستش را دور کمرش حلقه کرده

بود و می بوسیدش مرد سیبیل نداشت.اگر می دانستم دیگر با من حرف نمی زند و تکه هایم را در زیر زمین می یابم گمش نمی کردم

اصلآ چه اهمیتی داشت که بدانم زندگی ؛ظرف شستن ؛رقصیدن بدون حلقه چگونه است؟شاید وقت ظرف شستن آب برده باشدش

نه فقط حلقه بلکه خودم نیز....از آن روزی که گمش کردم آن زن بی انگشت برای لحظه ای هم آسوده ام نمی گذارد گاهی مرئیست و

گاهی نه....وقتی در خیابان شلوغ از مردی قوی هیکل تنه می خورم ؛کیفم مرز نمی شودچشم از آن چشم های پر شهوت و شیطنت

بر نمی دارم؛روسری ام را دو گره نمی زنم حتی اگر بیفتد دستپاچه نمی شوم؛نامرئی نیستم خودمم..

عجیبه همه آدما ی دنیا با هم دعوا می کنن به هم فحش می دن و در آخر با یه بوسه همه چیز یادشون می ره یا بهتره بگیم همه

چیز رو از یاد خودشون می برند...ولی همه که حلقه هاشون رو گم نمی کنند. شبها به دیوار سرد نمی چسبند و هر روز با بهانه ای

از خونه بیرون نمی زنند..فریاد می زنم: ولی اگه تو نیاز داشته باشی همه چیز را از یاد می بری ..بی نیاز که شدی یادت می یاد که

مدت ها پیش زنی تو این خونه فحش داده و اتفاقی حلقه اش رو گم کرده..همه دوستان آن زن چهار انگشت نا مرئی اند.یکی غذا

می پزد یکی جوراب های او را می شوید دیگری خوش اندام است و می رقصد....من عاشق آنم که با زبان کودکانه حرف می زند بازی

میکند بهانه  می گیرد و اگر حرفش را گوش نکنم تمامی چینی کریستال ها رو خورد می کند

چرا انقدر عجله داری؟ دیره ...  فردا هم میای؟ ببینم چی می شه عزیزم اگر خرید نداشته باشم. دستانم را می گیرد انگشتانم را

کودکانه می شمارد ...به نظر تو من چند انگشت دارم؟ دیوونه ! هزار!...   چهار انگشت یکیشون رو گم کردم

اگر فردا بیایم  نمی پرسم مرا دیدی یا نه نمی گویم آن زن چهار انگشت را آب برده است...اگر نامرئی بودم قرار فردا را نمی گذاشتیم

و او بخاطر من سیبیل هایش را نمی زد.

(خیابان آزادی  ) مرد انگشت هایم را می نگرد و سوار می شوم کیفم را برای هیچ کس مرز نمی کنم ؛ دیگر آن زن و کودک را دوست

ندارم ؛ زنی را دوست دارم که چهار انگشت دارد و تنها در آن چهار دیواری نامرئی ست هر چند به دیوار سرد و سکوت عادت کرده است.!

 

 

کولی

کولی قبیله می خواند بر بال خاطراتی که از مهتاب می گذشت

و زنی آواره در گریز با خاطراتی شکسته و پراهنی با گل های پژمرده ی بهار....

قلب خود را آرام می راند تا بر ساحل غروبی دیگر؛ زنی تاریک را بیابد...

مترسک

  مترسک باغ نطفه ی ترسی نیست

  کبوتران خود به گنبد پناه می برند!

.....

دنبال چیزی بودم ؛غیر معمول تر اینکه خودم را باید سانسور می کردم

و تو را با آن همه عناوین ساختگی که روی شانه هایت سنجاق شده بود می ساختم

تا گردش به چپ من فقط یک چیز کم بود که انگار آن پلاک را هم به دلم کوباندی...

تفسیر مطلق جهان؛جهانی که نیمی از آن ....

نمی دانم این کابوس لعنتی که مرا به قعر جهنمی این واژه ها سوق داد از کجا شروع شد

کجای گیجی من بود که گفتی:زندگی شاید همین باشد فلانی....

شاید هم باید قتل خودم را به پرورشگاه انسانی گزارش می دادم......

پرواز

کسی می گفت بلند پروازی مثل عقاب در سرگیجه ی آسمان....

نمی دانم ولی دستانم پروانه ای میخواهد که هرگز پریدن را از یاد نبرم

روحم شوق پرواز دارد همراه با بادبادکی که در کوچه های کودکی از میان انگشتانم رها شد

و به آسمان ها رفت تا همبازی فرشته ها شود.....

می خواهم پرواز کنم بی ارتفاع ..آنجا که نه آسمان است و نه زمین...

در هیاهوی این روزها که می گذرند اگر تو گه گاه صدایم نکنی نمی دانم  چگونه باید سایه ام را بیابم

اینجا به اندازه ی چشمانی از تو دورم اما هنوز خورشید در آسمان؛ امید را می جوید

می خواهم ابرها را کنار بزنم تا تو را ببینم .آخر زیر سقفی از آهن و چوب نمی توان بوی گیلاس را شنید.!

خواب نمی رود رو می زند به صد خواب دور و دور تر که بیا

زل می زند توی چشمهایم ..دیوونه نمی خواهی بیای...

از دری که خودش گشود با کوچه ی باد می روم؛ از متن محفوظ دهلیز روز

می گذرم .جاده هم میرود در خودش . و بسکه می رود روانی خودش می شود.

چشمانم را که باز می کنم بیاد می آورم که باز از ارتفاع خواب هایم به زمین افتاده ام

امروز ۲۱ سالم شد.حالا ۲۱ سال است که آرزو را می شناسم و آسمان نگاهم

همان دنباله ی ابری ست که بر زمین خاطره ها می بارد

زندگی قصه ای ساده است می دانم .و آوایی که در باد می رقصد

زندگی سایه ای است به دنبال آفتابی که ریشه در شبنم دارد.

پنجره ها را باز گذاشتم و همچنان پا می زنم در خودم که این دوچرخه نیاستد

آخر جهان کوچک است و زندگی کوتاه تر از خیال من.